ديشب بابايي مشغول نصب ميز تحرير رادين بود. قبلش هم البته كالسكه دخترش را سر هم كرده بود و خلاصه دو بچه داشتن خيلي بهش مزه داده بود! من هم داشتم يك سري كارها را اينترنتي سر و سامان ميدادم و درگير بودم. ديدم اضافه كردن درس رادين به اين وضع ديگر اضافه بر سازمان است. پس بهش گفتم درس و مشقش را جمع كند و امروز درسش عملي باشد. يعني برود به پدرش كمك كند كه يك كم كار عملي هم ياد بگيرد. انگار دنيا را بهش داده بودم! بعد از نيم ساعت پرسه زدن وسط دست و پاي پدرش و كمك در حد دادن دو تا پيچ و يك پيچگوشتي، دستش بريد. يك برش سطحي كوچولو كه البته به اندازه يك پارگي مستلزم بخيه آه و ناله و اگر اجازه داده بوديم، اشكريزان داشت! شب كه رفتم بهش سر بزنم ديدم در حالي خوابيده است كه انگشت اشاره زخمي چسبخوردهاش را بيرون تخت نگهداشته است كه مبادا بيشتر آسيب ببيند. نفس جون عزيز من است اين پسر!ا
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
2 comments:
Inghadr In Mard ro loos nakon....be fekre zane ayandash ham bash khob
Movafagh bashi madara Azadeh...
اى بابا، به اولين نگاه مژگان طرف همه اينا بى اثر ميشه؛) ا
Post a Comment