Sunday, November 17, 2013

تلنگر

ديشب كه داشتم قبل از خواب چراغها را خاموش مى كردم (شبيه كتاب زويا پيرزاد شد) و قفل در را كنترل مى كردم، چشمم به كفشش افتاد. ديگر كفش بچه گانه نيست، كفش يك پسربچه است. رفتم بالاى سرش و در خواب بوسيدمش. گاهى باورم نمى شود كه با چه سرعتى عزيزان دلمان بزرگ مى شوند.

1 comment:

Anonymous said...

eyyyyyyyyyy janam, bavaram nemisheh ke nemitonam vaghti onjam bebinamesh