Sunday, November 17, 2013
تلنگر
ديشب كه داشتم قبل از خواب چراغها را خاموش مى كردم (شبيه كتاب زويا پيرزاد شد) و قفل در را كنترل مى كردم، چشمم به كفشش افتاد. ديگر كفش بچه گانه نيست، كفش يك پسربچه است. رفتم بالاى سرش و در خواب بوسيدمش. گاهى باورم نمى شود كه با چه سرعتى عزيزان دلمان بزرگ مى شوند.
Wednesday, November 13, 2013
Tuesday, November 5, 2013
نشانهها
نمیدانید چه کار مفرحی است که نشانهها (همان حروف) را از روزنامه پیدا کنید و قیچی کنید و کلمه روی کاغذ بچسبانید. پیدا کردنش کار رادین است و بقیه را مامان جان انجام میدهد. همان مشق شب زمان ما خیلی بهتر بود. امان از تکنولوژی!ا
Subscribe to:
Posts (Atom)