Tuesday, February 5, 2013

آدمهایی که خیلی بچه دارند

دو روز بعد از جشن تولد، کاری برای خانم داییم پیش آمد و سام و رسا مهمان ما شدند. اولش که ورودشان طبق معمول با جیغ پسر من شروع شد و تا نیم ساعت هنوز از خوشی جیغ جیغ می زد. بعد از فروکش کردن طوفان اولیه (که من با حس فداکاری بسیار تحمل کردم و هیچ نگفتم)، در صلح و صفا مشغول بازی شدند و فقط من هر از گاهی بهشان سر می زدم. عمه خانم هم که بنده باشم، امر کرده بودند اسباب بازی از اتاق بیرون نیاید که خوشبختانه بیرون هم نیامد! البته شب رادین را بردم اتاق خودمان، چون نمی توانستم در تاریکی جای پا در اتاقش پیدا کنم که وسط شب بهش سر بزنم! آمدم نیمرو درست کنم برایشان، دیدم سه تا تخم مرغ ندارم. زنگ زدم سوپر بیاورد. در این فاصله گشنه شان شد و تک تک حوس نان و نوتلا کردند. بعد اول رادین دستشوییش گرفت، بعدش هم رسا (خیلی از اینکه سام خودش می تواند برود دستشویی خوشحال بودم)! نیمرو را که بالاخره خوردند، رادین را به زور فرستادم حمام، چون مهد جدید علاقه وافری به شنبلیله فراوان داخل قورمه سبزی دارد و نصف هفته بچه من بوی شنبلیله می دهد! راهکارش هم این بود که گفتم حمام می روی یا با رسا کیک می خوری؟ که همانطور که پیش بینی کرده بودم حمام را انتخاب کرد. فقط دو بار از داخل حمام داد زد که مراقب باشم بدون او، خوش نگذرانند تا بیاید! بقیه وقت هم به شیرخوردن و میوه خوردن گذشت. شام را هم از بیرون سفارش داده بودم که ناگهان یادم افتاد سام باید تکلیف خانه داشته باشد و صدایش را درنیاورده است. خلاصه یک ربع تمام (!) رفت علوم خواند و بعد از شام هم نشستیم به دیکته گفتن. آثار را "آسار" نوشته بود و وقتی گفتم پس می شوی 19، گفت نه، چون این غلط کوچولو است، نیم نمره کم می شود (خالی بند)! نکته جالب این بود که هیچ کس هم در آن عصر یاد ما نمی افتاد! نه پدرجون سری زد، نه مانا زنگ زد، همسر جان هم فکر کنم خیلی خوشحال بود که تهران نیست! ا
شب رادین که داشت می خوابید گفت: عجب روز خوشایند کننده ای بود! ا

1 comment:

khaale roro said...

خداییش شانس آوردم من هم که یادت نیفتادم!!