بايد بروم كارگاه، البته چند وقت ديگر. ولى ديشب همين طور كه داشتم نگاهش مى كردم، يهو دلم تنگ شد! بهش گفتم چند وقت ديگر دو شب پيشش نيستم. با دلجويى گفت: "باهام هر شب حرف مى زنى. خوب آيفونتم مى برى، عكسامو همش نگاه مى كنى. چه اشكالى داره؟ مى تونم يه چيزى هم يادگارى بدم ببرى." بعدش هم آمد پيشم نشست و دستش را گذاشت پشتم.ا
البته راهكارهاى پيشنهادى برگرفته از كارهاى خودم در سفر بدون رادين قبلى است كه برايش تعريف كرده بودم!ا
1 comment:
اون یادگاری دادنش منو کشته!
Post a Comment