Saturday, January 21, 2012

ماجراهای یک روز تولد برفی

چون دوست داشت امسال جشن تولدش را با حضور دوستانش بگیرد، مهمانی تولد به بعد از تعطیلی ها موکول شده است و دیروز و امروز مشغول جشن گرفتن خودمانی بودیم. دیروز بردیمش سرزمین عجایب و بعدش هم رفتیم قسمت اول کادویش راگرفت. امروز هم بعد از مهدکودک رفتیم برف بازی و غروب هم شمعهایش را فوت کرد. خلاصه گاهی این مدل روز تولد هم می چسبد!ا

1پی نوشت: امروز یک چیز جدید از رادونکم یاد گرفتم. اینکه خوابیدن در برفها چه کیفی دارد. وقتی توی برفها زیر آسمان آبی آفتابی دراز کشیده بودیم، بهم گفت: "هیچ وقت این روزو فراموش نمی کنم"! می دانم خیلی کوچولویی و ممکن است فراموش کنی. ایرادی ندارد، چون من هیچ وقت فراموشش نمی کنم!ا

5 comments:

helia said...

Radin jan tavalodet mobarak, 5 saal bozorg shodi azizam

آزاده said...

Merci Helia jan

Ye boosam bara khale

khaale roro said...

خیلی دلم برات تنگ شده کوچول خان. این قدر که یادم رفت تولدت رو اینجا تبریک بگم. فکر کنم باید خودمو به دکتر نشون بدم چون دو سه خط آخر پی نوشت مامانت اشکم رو در آورد.
پی نوشت: مادر آزاده اگه تو هم لازم داشتی بگو واسه جفتمون وقت بگیرم.

آزاده said...

قربانت، اِیِن روزا همون بهتر که آدم دیونه بمونه تا اینکه دلار خرج کنه!

mehrnaz said...

azize man omidvaram hamishe ba ham keif konin mibosametan