دلم ميخواست با يك دوربين تمام صحنههاي نمايش رادين و رسا را ضبط ميكردم. بانمكترين قسمت سفر شمال بود. بعضيهايش كه يادم مانده است:ا
رادين با غصه به تخم مرغ جلويش خيره شده بود، شنيد كه براي بيدار كردن رسا بهش گفتند زود بيا تا تخم مرغها تمام نشده است! چند ثانيه بعد رادين داشت به زور تخم مرغ خودش را در دهان رسا مي چپاند كه "بخور، الان تمام ميشه"! ا
هر وقت قرار بود كارتون تماشا كنند، بايد روي يك مبل مينشستند (مي چپيدند) و نهايتش تا يك ربع بعد بزن بزن شروع ميشد!ا
حدود دو ساعت گذاشتيمشان ويلا پيش مانا و پدرجون؛ وقتي برگشتيم پدرجون گفت درست يك كم قبل از كتك خوردنشان برگشتيم!ا
ما زودتر برگشتيم تهران. رادين با خوشحالي به من خبر داد كه "يك مسافر به ما اضافه شد، رسا با ما ميآيد". نگو رفته است به رسا گفته است كه "با ما بيا تهران،خونه ما ميموني، مامان و باباتم نيستند"!ا
به رادين شربتش را دادم، رسا مظلومانه و با غصه نگاهم كرد و گفت" من نخورام"؟!ا
2 comments:
اون "من نخورام؟" از همه محشر تر بود. در ضمن عجب پدر جون بی حوصله ای!!
آره، شاهكار قضيه بود. در ضمن نميداني با پدرجون چه كردند اينها! البته خودمانيم، خود پدرجون هم حال ميكند با كارهاي اينها!
Post a Comment