Monday, February 1, 2010

انگشت‌شمار

روز قبل از سفرم به رادين گفتم كه بايد بروم. براي اينكه بهش نشان دهم چند روز نيستم، دستش را گرفتم، چهار انگشتش را بستم و در حالي كه شبيه بازي لي‌لي‌حوضك انگشت شستش را مي‌چرخاندم گفتم "اين‌ها را مي‌خوابي،‌ اينجا برمي‌گردم". ديروز عصر كه زنگ زدم، تا تلفن را گرفت زد زير گريه و گفت: "مامان، چرا نمي‌آيي؟ من خيلي خوابيدم،‌ پس چرا نمي‌آيي؟":(ا

3 comments:

khaale roro said...

:( man bemiram vase oon dele kochoolesh.

maryam said...

man bemiram vase del-e on madar ke dige ta vaghti bargardeh, nemitoneh ye lahzeh bekhabeh :(

افروز said...

جیگرشو...آزاده جان شما هم حالشو ببر ...پسره هنوز دوستت داره !