آهنگي بسيار وزين با مفاهيم بسيار متعالي و با ويدئو كليپي از آن هم وزينتر كه فعلا آهنگ شماره 1 رادونك ماست. فكر كنم علاقه رادين به اين تيپ آهنگها نتيجه تلاش فربد براي علاقهمند كردن رادين به موسيقي كلاسيك باشد!ا
Friday, February 26, 2010
Monday, February 22, 2010
من بيبي هستم
در مهدكودك رادين، بيبيها يعني اولين كلاس كه بچههاي زير سه سال هستند. حالا يك هفتهاي است كه پسرك ما هوس بيبي شدن كرده است. مثلا ناگهان تصميم ميگيرد كه حرف نزند و بهجايش از اصوات استفاده كند، تمام مدت روي پاي من بنشيند(بهجاي پنجاه درصد اوقات)، بهجاي راه رفتن بغلش كنم و صد البته من بهش غذا بدهم. خلاصه تو اين هيري ويري آخر سال و هزار ويك مساله، هر دم از اين باغ بري ميرسد!ا
بچه كوچك داشتن يكي از راههاي نداشتن زندگي يكنواخت است!ب
Friday, February 19, 2010
اخبار تلويزيوني
تماشاي فيلم ديدني "درباره الي" با پس زمينه تارزان روي مبلهاي منزل ما چه لذتي دارد! خدا رحم كرد با توجه به علاقه وافر رادونك به قيلم ديدن، تصميم نگرفتيم برويم سينما. راستي اين روزها اسپايدرمن مقام اولش را به شرك واگذار كرده است و ما در هر فرصتي درحال ديدن سيدي اول شرك هستيم. ا
Wednesday, February 17, 2010
هواي گرم زمستاني
امروز چنان هوا گرم و بهاري شده است كه نميدانم تو در آن همه لباسي كه تنت كردهام تا حالا پختهاي يا نه؟! امسال كه بالاخره ما نفهميديم كي هوا گرم بود كي سرد. ا
تو را بگو با آن دل كوچكت كه بالاخره نتوانستي دل سير آن چكمههاي لاستيكي خوشگلت را بپوشي (زمان ما بهش ميگفتند گالش، حالا ماركدارش را ميزنند و بهش ميگويند بوت!). يك بار هم كه فكر كرديم رعد و برق شديد بود و الان سيل راه ميافتد و بهت مژده دادم، انفجار تروريستي از آب درآمد (نگران نشويد، اين اتفاق جديد نيست). حال ميكني در چه جاي پر از گرماي پرهيجاني داري بزرك ميشوي؟
Monday, February 15, 2010
بچگيام
بچگيام يعني قيد گذشته؛ حالا اينكه چقدر گذشته از شش ماه تا شش روز ميتواند باشد، فهميدنش به هوش يا حس ششم شنونده بستگي دارد!ا
ا"يادت بود بچگيام رفته بوديم كنار دريا"ا
ا"ا، اين رستورانه، بچگيام اومده بوديما"ا
ا"چكمهمو ميخوام بپوشم كه بچگيام پوشيده بودم"ا
ا"اين اسباببازيمو خراب كردم، بچگيام"1
Saturday, February 13, 2010
اتيكت زورزوركي
تو مهدكودك، محلمم ميگه آستينامونو بالا بزنيم، دست بشوريم. بعد دخترا ميگند اول دخترا، بعدشم ميرند شام ميخورند!ا
اولين ديزي
ديروز در راستاي آموزشهاي فرهنگي، رادين را برديم ديزيخوري (فكر كنم بيشتر تاثير اين سريالهاي كرهاي باشد كه همهاش كار فرهنگي ميكنند، درست مانند سريالهاي ما). با وجود بهبه چهچه فراوان مامان و بابا، نه از جايش خوشش آمد، نه از نقاشيهاي در و ديوارش، نه از ديزياش. اين بود ماجراي اولين ديزيخوري رادين!ا
Monday, February 8, 2010
امروز يك جمله از زرتشت خواندم كه:"ستيز من تنها با تاريكي است، من براي نبرد با تاريكي شمشير نميكشم، چراغ ميافروزم". ياد جملهاي از كنفوسيوس افتادم كه سالها قبل خوانده بودم با اين مضمون كه:"بهجاي لعنت بر تاريكي، شمعي بيافروزيم". ا
خواستم بهت يك سفارش كنم گلكم، هميشه دنبال شمع روشن نگرد، گاهي خودت بايد روشنش كني. در عين حال تمام عمرت هم دنبال شمع روشن كردن نباش، بهخودت گاهي فرصتي بده كه از شمع قبلي هم لذت ببري. تراستياب
Sunday, February 7, 2010
Friday, February 5, 2010
دل تصميمگير
پسرم، بيا بقيه شامت را بخور.ا
آخه نميتونم.ت
چرا؟
آخه دلم درد ميگيره. بيا گوش كن، ببين دلم ميگه!ا
Wednesday, February 3, 2010
مامان و جوجو
صبح خيلي زود رسيدم كه رادين خواب بود. وقتي بيدار شد آمد سراغم و بعد از اينكه بوسم كرد، زود پرسيد:"جايزههام كو؟". مامان هم امروز كار را تعطيل كرده است و مهد كودك هم بي مهد كودك و مامان و رادين دارند با هم حال ميكنند. در كل پسر خوبي بوده است، فقط فكر كنم يك كم كاليبراسيون لازم داشته باشد. مثلا اينكه شب بايد در تختش بخوابد نه جلوي تلويزيون با باباييش!ا
Monday, February 1, 2010
انگشتشمار
روز قبل از سفرم به رادين گفتم كه بايد بروم. براي اينكه بهش نشان دهم چند روز نيستم، دستش را گرفتم، چهار انگشتش را بستم و در حالي كه شبيه بازي ليليحوضك انگشت شستش را ميچرخاندم گفتم "اينها را ميخوابي، اينجا برميگردم". ديروز عصر كه زنگ زدم، تا تلفن را گرفت زد زير گريه و گفت: "مامان، چرا نميآيي؟ من خيلي خوابيدم، پس چرا نميآيي؟":(ا
Subscribe to:
Posts (Atom)