امیدوارم خواندن این خاطرات دوستی عزیز را در روزهای سختش برای لحظاتی هم که شده باشد، به حال و هوای دیگری برده باشد. این تنها کمکی است که می توانسته ام به او بکنم.ا
Wednesday, November 18, 2009
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
دفتر خاطراتمان با شما
4 comments:
تا سواد قريه راهي بود.
چشم هاي ما پر از تفسير ماه زنده بومي ،
شب درون آستين هامان.
مي گذشتيم از ميان آبكندي خشك.
از كلام سبزه زاران گوش ها سرشار،
كوله بار از انعكاس شهر هاي دور.
منطق زبر زمين در زير پا جاري.
زير دندان هاي ما طعم فراغت جابجا ميشد.
پاي پوش ما كه از جنس نبوت بود ما را با نسيمي از زمين مي كند.
چو بدست ما به دوش خود بهار جاودان مي برد.
هر يك از ما آسماني داشت در هر انحناي فكر.
هر تكان دست ما با جنبش يك بال مجذوب سحر مي خواند.
جيب هاي ما صداي جيك جيك صبح هاي كودكي مي داد.
ما گروه عاشقان بوديم و راه ما
از كنار قريه هاي آشنا با فقر
تا صفاي بيكران مي رفت.
بر فراز آبگيري خود بخود سرها خم شد:
روي صورت هاي ما تبخير مي شد شب
و صداي دوست مي آمد به گوش دوست
man ashegheh to on pesaret va weblogesh-am
manam Ashegheshenammmmmmmmmmm
ma ham asheghe shomayeem.
base dige, ashkam dar miada!
Post a Comment