اولین تتوی من در مهدکودک.آ
Sunday, November 29, 2009
فعلا
داشت تلویزیون نگاه می کرد، رو کرد به من و گفت: "از این ماشینا برام بخر، فعلا عاشق این ماشینم"!ا
Thursday, November 26, 2009
Monday, November 23, 2009
فقط خودم
با رادين داشتيم بازي ميكرديم، برايش با لگو طبق بروشور خود لگو يك ماشين درست كردم. وقتي بهش دادم گفت "نه، خودم درست ميكنم". ماشين را خراب كرد و خودش شروع كرد به درست كردن، هر جا هم گير ميكرد من بايد همانطوري كه او ميگفت، لگوها را سوار ميكردم تا بالاخره يك چيزي درست شد كه تنها شباهتش به ماشين چرخهاي زيرش بود. بعد شروع كرد با احساس رضايت كامل با آن بازي كردن. خندهام گرفته بود، متوجه شدم كه اين تمايل براي خراب كردن هر چيز كه از قبل مانده است و درست كردن آن با سليقه خودمان، از كودك درون سرچشمه ميگيرد. تا وقتي به بچهها برميگردد، جالب است. مشكل وقتي پيدا ميشود كه در سطوح بالاي مديريتي كودك درونمان تصميمگيري كند.ا
Saturday, November 21, 2009
دوست کوچولوی من
چند وقت پیش بود که رادین با حالت شکایت بهم گفت که یکی از همکلاسهایش بهش گفته است که "باهات دوست نیستم". من هم در جوابش گفتم که "مهم نیست، به جایش من باهات همیشه دوستم". حالا هرازگاهی ازم می پرسد که "با من دوستی؟"؛ به خصوص اگر خودش فکر کند که کار بدی کرده است و ممکن است من عصبانی شده باشم. دیروز حین بازی شروع کرد به اینکه مرا دوست جون صدا کند. وقتی پدرش آمد، رادین که جلوس کرده بود روی توالت، رو به پدرش داد زد که "سلام دوست جدید، من اینجام. بیا اینجا ببینمت دوست جدید"!ا
Wednesday, November 18, 2009
Tuesday, November 17, 2009
معجزهاي به نام بزرگ شدن
براي رادين فعلا بزرگ شدن راه حل شدن هر مشكلي است. تا بهش ميگويم كه كاري را نميتواند انجام دهد، ميپرسد:"بزرگ شدم، ميتونم؟". حالا چند شب پيش داشتم بهش شربت ميدادم، ريخت روي لباسش. زد زير خنده كه :"ا، نتونستي. بزرگ شدي ميتوني؟"!ا
Sunday, November 15, 2009
برای همه مادرها و پدرها
اگر کودکان با عیبجویی زندگی کنند، می آموزند که محکوم کنند
اگر کودکان با دشمنی زندگی کنند، می آموزند که بجنگند
اگر کودکان با ترس زندگی کنند، می آموزند که نگران باشند
اگر کودکان با ترحم زندگی کنند، می آموزند برای خود احساس تاسف کنند
اگر کودکان در زندگی مورد تمسخر قرار گیرند، می آموزند که احساس شرم داشته باشند
اگر کودکان با حسادت زندگی کنند، می آموزند که حسود باشند
اگر کودکان با سرافکندگی زندگی کنند، می آموزند که احساس گناه کنند
اگر کودکان با تشویق زندگی کنند، می آموزند اعتماد به نفس داشته باشند
اگر کودکان با مدارا کردن زندگی کنند، شکیبایی را می آموزند
اگر کودکان در زندگی مورد تحسین قرار گیرند، می آموزند سپاسگزار باشند
اگر کودکان در زندگی مورد پذیرش قرار گیرند، دوست داشتن را می آموزند
اگر کودکان در زندگی مورد تایید قرار گیرند، می آموزند خود را دوست بدارند
اگر کودکان با شناخت زندگی کنند، می آموزند هدف داشتن خوب است
اگر کودکان با سهیم شدن زندگی کنند، سخاوتمندی را می آموزند
اگر کودکان با صداقت زندگی کنند، درستکاری را می آموزند
اگر کودکان با عدالت زندگی کنند، عادلانه رفتار کردن را می آموزند
اگر کودکان با محبت و توجه زندگی کنند، احترام گذاشتن به دیگران را می آموزند
اگر کودکان با امنیت زندگی کنند، می آموزند به خود و اطرافیانشان ایمان داشته باشند
اگر کودکان با مهر و محبت زندگی کنند، می آموزند دنیا جایی زیبا و دوست داشتنی برای زیستن است
1
برگرفته از کتاب کودکان چیزی را می آموزند که با آن زندگی کنند
Wednesday, November 11, 2009
يك روزي در آبانماه
خواستم اين را اينجا بنويسم، گفتم خيلي شخصي ميشود. ولي حالا كه خاله رورو نوشت، من هم مينويسم:ا
دراينجا زادم از مادر زماني
مرا اين خانه مهد و آشيان است
نخستين آسماني را كه ديدم
خدا داند كه خود اين آسمان است
راستي، تشكر نميكنيد كه كارتان را كم كردم؟ بهجاي دوبارتبريك در سال، يكبار به دونفر تبريك ميگوييد؟
راستي رادين من ميدانم و تو، اگر بخواهي بعدها براي كادوي تولد مامان و بابا يك كادوي مشترك مثلا براي خانه بگيري؟ (كيف كرديد چند تا پيغام در دل يك پيغام بود؟)ا
پينوشت: روشنك، سال آينده بايد تقويم روميزي تو و خودم را متفاوت بگيرم، اين وبلاگ پربارتر ميشود!پپ
Tuesday, November 10, 2009
نتيجه غيبت طولاني
وقتي پدرجون سه هفته ميرود كارگاه، نتيجه اين ميشود كه امروز صبح رادين به بابايش بگويد كه:"ميدوني، پدرجون اومده خونه مانا".ا
من خودم خريدم
بچهمان فعلا شديد رفته است تو كار خريد. همه چيز را هم خودش خريده است، از اسبابهاي خودش گرفته است تا مال من و پدرش. چند روز پيش داشت با پدرجون تلفني صحبت ميكرد، گفت:"پدرجون، ببين، براي خودم يك كادوي خوشگل خريدم". يا اينكه ديروز رو به من گفت:"من برات يه چيز خوب نخريدم، الان ترافيكه، هروقت ترافيك نباشه، برات ميخرم".ا
راستي شما چيزي نياز نداريد به مسئول خريد ما سفارش بدهيد؟!ا
Monday, November 9, 2009
Sunday, November 8, 2009
Friday, November 6, 2009
منطق منطقي
رادين اشاره كرد به شالم و پرسيد چه رنگي است؟ گفتم: "قهوهاي روشن". اشاره كرد به كفش خودش و پرسيد:"اين هم قهوهاي خاموشه؟".ا
داشتيم ميرفتيم مهماني، لباس رادين توسي بود و لباس من آبي مايل به توسي(درست است كه فرهنگستان زبان فارسي، توسي را توصيه ميكند؟). گفت: "ا، لباست رنگ لباس منه". گفتم: "نه، آبيه، ولي نزديكه به رنگ لباس توئه". جواب داد: "آره، نزديكه، اگه آبي بود دور بود" و با دستش به آنور اتاق اشاره كرد و گفت: "اونجا بود".ا
Monday, November 2, 2009
رشوه؟
ميگويند اسباببازي خريدن براي بچهها نبايد شبيه رشوه دادن باشد. من هم در كمال احترام به اصول تربيتي، ديروز كه از صبح عليالطلوع تا بوق شب رفته بودم سايت ويزيت، دو سه تا اسباب بازي و شكلات براي پسرم آوردم تا دلش نشكند. از الان هم دارم فكر ميكنم بهعنوان سوغاتي سايت ويزيت شنبه برايش چي بخرم!ا
Sunday, November 1, 2009
بازي جديد
رادونك و بابايي داشتند يك بازي به ابتكار رادين ميكردند. رادين شده بود بابا فربد و بابا شده بود رادين و با هم رفته بودند كنار دريا (وسط سالن). وسط كار ناگهان رو كرد به پدرش و گفت: "رادين، جيش دارم، بدو، ريخت"!ا
Subscribe to:
Posts (Atom)