Monday, July 13, 2009

مامان نگران

ديروز كه رفتم دنبال رادين، ديدم بزرگ نوشته‌اند كه امروز جشن غذا و استخر است. يعني همه خودشان غذا مي‌آورند (اين قسمت جشن كاركنان بود به گمانم) و همه مي‌روند استخر. ما هم از قسمت دوم ماجرا كلي هيجان زده شديم، تا اينكه با تاريك شدن هوا كه ميزان نگراني‌هاي من معمولا تشديد مي‌شود، همه‌جور خطر و اتفاق به ذهنم رسيد. بابايي هم كه مدير بسيار قابلي است، ولي روانشناس خوبي نيست، براي دلداري دادن من و تشويق به بي‌خيالي شروع كرد كليه خطراتي كه ممكن است هرروز رادين با آن روبه‌رو شود، يكي‌يكي براي من بشمرد. نمي‌دانم قيافه من چطور بود كه آخرش پيشنهاد كرد كه اصلا بي‌خيالش، فردا نبرش! ا
ولي دلم نيامد، چون مي‌دانستم خيلي بهش خوش مي‌گذرد. تازه باز هم از اين برنامه‌ها هست و نمي‌شود هميشه نبرمش. پس بردمش و الان اينجا نشسته‌ام و از نگراني دارم مي‌ميرم.ا
پي

2 comments:

Maryamgoli said...

kami tavakol kon

"gar negah dar man an ast ke man midanam shisheh ra dar baghal sang ,negah midara"

motmaen bash , onike bayad moraghebesh bashe, to nisti., morabi mahd ham nist. maman bozorg man hamisheh mige , har bache ye fereshteh dareh ke ro das negaresh midareh, vagarna har rouz bayad ye balayi sar bache miomad

hala tazeh harkodomemon mifahmim , maman babahamon chi keshidan ta ma in shodin

omidvaram emrouz behesh khosh begzareh

آزاده said...

مامان‌بزرگم چندي پيش بهم مي‌گفت شماها با اين وسواستان،‌همان يكي بستان است!
آره،‌خيلي بهش خوش گذشته بود.