پریروز خسته و کلافه از حدود 27 ساعت در راه بودن رسیدیم به مقصد. رادین پرسید کجا می ریم؟ من هم گفتم رسیدیم خانه پسرم. یکهو زد زیر گریه که نه بریم کانادا، خونه نریم. بچه ام هول کرده بود که این همه گرفتاری کشیدم که بیام دوباره همان جایی که بودم! خلاصه کلی برایش توضیح دادیم تا رضایت داد که رسیده است کانادا!ا
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
3 comments:
ای ول، ای ول، ای ول عجب کار باحالی کرده
فقط دلم میخواهد بدانم تصورش از کانادا چی بوده که در دید اول بر آورده نشده و فکر کرده کانادا یک چیز دیگر است؟
رادین جون میبینی آدمها هر چقدر هم بچرخند، آخرش بعد از 27 ساعت یا 27 سال بر میگردند خانه
در ضمن رسیدن بخیر
اگر اینقدر غربت سخته، چرا برنمی گردی خوب؟ الان خوب یادم نیست روشنک، آن موقعها هم مزدک غرغرو بود؟
من و غر، به شدت تکذیب میشود
غربت و سختی،اونم تو سوئیس، به شدت تر تکذیب میشود
یک دو کلمه برای دوستان قدیم مظلوم نمایی کردم و برای فرزند دوست عزیز منبر رفتم، فوری نطق آدم را .... اصلاً رادین تو بگو از چیزی که نوشتم ناراضی هستی؟
این دفاعیه بود باقی ماجرا را ایمیل میکنم
Post a Comment