Wednesday, February 18, 2009

ترس از تاريكي

چند روز است كه تا هوا تاريك مي‌شود، رادين مي‌گويد كه چراغ اتاقش را روشن كنم. يعني همان موقع كه در هال يا آشپزخانه هستيم. مي‌خواهد خيالش جمع باشد كه اگر خواست برود توي اتاقش آنجا روشن است. ديشب كه قبل از اينكه برود به سمت اتاقش مي‌پرسيد چراغ روشنه يا نه؛ فكر كنم مي‌خواست يك راه رفت و برگشت صرفه‌جويي كند!ا

3 comments:

Anonymous said...

رادین عزیز
چند روز است یک آشنای البته ندیده به جمع دوستداران تو اضافه شده و در فرصتهای موجودش سری به اینجا میزند بلکه فعلاً از راه دور با تو آشنا شو تا دیدار.
نمیدانم قیافه ام بیشتر شبه خاله ها است یا عمو ها ، عمه ها یا دایی ها به همین دلیل فعلاً تا اتخاذ تصمیم از سوی تو، مزدک هستم. یک دوست که واقعاً از خواندن رفتارها و عملکرد تو متعجب ، شاد و حتی وسوسه میشود و به اینکه تو بسیار با هوش هستی اعتراف دارم
ضمناً و از همه اینها مهمتر به تو بخاطر داشتن چنین مادری که تا این حد به تو عشق میورزد و در میان آن همه مشغله اش چنین ابتکاری را برای ثبت لحظه های تو برگزیده تبریک میگویم

راستی ببینم شکلات دوست داری؟
زیاد هم نگران ترس از تاریکی نباش همه همینجورند فقط بعضی ها به روی خودشان نمی آورند

Anonymous said...

عزيز دلم. خب بچه ميخواد با چراغ خاموش مواجه نشه.
راجع به مهد هم اميدوارم يك جاي مناسب رو پيدا كني واقعا پروژه سختيه من تازه يك ماهه كه ازش خلاص شدم. اگر اطلاعاتي چيزي هم خواستي دا خدمتم.

آزاده said...

مزدك جان
به اين وبلاگ خوش آمدي

آزاده جان
ممنون، حتما بهت ايميل مي‌زنم

روشنكم كجايي
اين كامپيوترت درست نشد. راستي اين آشناي نديده رادين همان مزدك آشناي خودمان است