چهار روز است كه مى خواهم بيايم اينجا و بنويسم "دخترم يك ماهه شد" و نمى رسم. يك ماه است كه پيش مايى و به اندازه يك عمر عاشقت شديم.ا
Monday, February 24, 2014
Tuesday, February 18, 2014
نخستين ديدار
صبح روزي كه قرار بود بروم بيمارستان، رادين قبل از رفتن به مدرسه زد زير گريه و ازم خواست كه بيمارستان نروم و در خانه خواهرش را به دنيا بياورم. بالاخره آرامش كردم و از هم خداحافظي كرديم. ا
فرداي تولد آوين، رادين او را در بيمارستان ديد. بهترين واژهاي كه ميتوانم براي حالت رادين بهكار ببرم، "سردرگم" است. برايم كاملا مشخص بود كه نميداند چه احساسي دارد. خواهري كه آنقدر منتظرش بود، واقعيت پيدا كرده بود و ميدانست كه بايد هيجانزده باشد و همه هم منتظر عكسالعملش هستند. دو سه روزي لازم داشت تا خودش پيدا كند چه حسي دارد و اين مدت را بيشتر در سكوت گذراند. من هم هيچ ازش سوال نميكردم، چون آنقدر بچهام را ميشناختم كه بدانم بايد خودش به نتيجه برسد و در نهايت به دلپذيرترين نتيجهاي كه اميد داشتم رسيد. رادين آوين را دوست دارد و الان همه چيز آن جايي است كه بايد باشد. آوين در بالاترين قسمت هرم دوست داشتنهاست و حتا خوشگلترين دختر روي زمين شده است. :)ا
Saturday, February 15, 2014
Subscribe to:
Posts (Atom)