Friday, March 30, 2012

مساله حل نشدنی

ا-مامان من یک مساله ای دارم.ا

ا-چه مساله ای پسرم؟

ا-وقتی نمی خوابم خسته ام. وقتی هم می خوابم، باز هم خسته ام.ا


دیگر بهش نگفتم من هم بیشتر مواقع با این مساله درگیرم، دنبال راه حلش نگردد.ا

فیلم بین کوچک من

دیشب آخر شب دوتایی نشستیم به فیلم دیدن. یک فیلم بامزه در مورد دو تا دزد که آخرش هم در زندان تمام می شد. بعد از فیلم، رادین با تعجب پرسید: "تموم شد؟ خوبی و خوشی نداشت؟!". گفتم نه دیگر، دزدی که آخر خوب و خوش ندارد، دزدها می روند زندان. گفت: "خوب، مثن دزدیو بذارند کنار". گفتم به کارگردانش خبر می دهم!ا

پی نوشت: ببخشید گاهی به روز نمی کنم. چون با این همه کامنت که این وبلاگ می گیرد، اصلا متوجه نمی شوم به جز خودم و خاله رورو کس دیگری هم اینجا را می خواند!ا

Tuesday, March 13, 2012

شور عيد

هر سال سر يك چيزي شور عيد مي‌گيرد. پارسال اگر يادتان باشد، سبز كردن سبزه بود. امسال آنقدر دير اين كار را كردم كه فكر نكنم تا عيد سبزه ما به جايي برسد. تازه يك كمكي عدسها جوانه زده‌اند. در عوض امسال تخم مرغ رنگ كردن پروژه است. دو روز است كله سحري تخم مرغ مي‌پزيم كه رادونك ببرد مهدكودك براي رنگ كردن. تازه كلي هم خوشحال است كه روز قبل از عيد قرار است با خاله جونش تخم مرغ رنگ كند. بله، سورپرايز امسال نوروز ما يك عدد خاله جان به همراه عموجان مربوطه است! راستي حالا باز هم حاضر نيستي تخم مرغ قبل و بعد از تحويل سال بخوري، خاله جان؟!ا

ديشب رادين موقع خواب مي‌گفت كه فقط براي دو تا تخم مرغ برنامه ريزي (!) كرده است، يكي خال‌خال و ديگري يك طرف شب و يك طرف روز! تا ببينيم چه مي‌شود.ا


چهار شنبه سوريتان مبارك. زرديتان به آتش و قرمزي آتش به روي زيبايتان!چهار

Saturday, March 10, 2012

جشن نوروز

پنج‌شنبه جشن نوروزشان بود. همان‌جور كه از گل مريم انتظار مي‌رفت: منظم و مرتب. چقدر اين كوچولوها دوست داشتني‌اند. به اين نتيجه رسيدم كه مدرسه مختلط چقدر براي هر دو گروه مفيد است. دخترها مي‌توانند جسارت و از پس ديگران بر آمدن را ياد بگيرند و پسرها انضباط و تمركز. خيلي بانمك بود، دخترها شعرها را حفظ بودند، مرتب مي‌ايستادند و تمام مدت حواسشان به تماشاچي‌ها و لباسشان بود و با حرارت تمام حركات حين شعر را اجرا مي‌كردند. پسرها تك و توك حفظ بودند (خوشبختانه رادونك جزو تك و توك‌ها بود)، بيشترشان تمركزشان رو در و ديوار بود، چندتايشان مي‌خواستند بروند بغل مامانهايشان، دو تا وسط شعرخواني سرشان را پايين انداختند آمدند پايين سن و خلاصه تمام و كمال تفاوت‌ها را نمايش دادند!ا

قسمت سختش آماده كردن يك ظرف غذا براي جشن بود. مادران شاغل را دريابيد!ا

Wednesday, March 7, 2012

اعتماد به نفس

داشتيم از مهدكودك برمى گشتيم و رادين برايم حرف مى زد. رسيد به اينكه در كلاس انگليسى همه چيز رابلد است و پس از مكثى گفت: "من خيلى باهوشم آخه. راستى من چرا اينقدر باهوشم؟!" چند ثانيه اى داشتم در دانسته هايم مى گشتم كه چه جوابى بايد به اين سوال بدهم و بالاخره گفتم يك مقدارش را هر كسى از وقتى به دنيا مى آيد دارد، بقيه اش هم به اين بستگى دارد چقدر رويش كار شود. هر كسى مى تواند باهوش باشد.
"يعنى من رو خودم خيلى كار كردم اين جور باهوش شدم؟"
من واقعا ديگر كم آوردم!

Sunday, March 4, 2012