از بدوبدوهاي قبلش فاكتور ميگيرم، چون قرار نيست غر بزنم. از حال و هواي شهر در روزهاي آخر سال هم به همچنين، چون اصولا در نوروز مشكلات نوستالژيك دوستان آن ور آبي به اندازه كافي بالا ميگيرد و نياز به يادآوري بيشتر ندارد!ا
كادوي عيد امسالش را رادونك خودش انتخاب كرد كه البته بعد از حدود نيم ساعت بالاخره موفق شد. از وقتي هم رسيديم خانه نميتونست تحمل كنه عيد شه و احتمالا آخرين سالي هم شد كه خودش كادويش را انتخاب كرد! ا
چون چند روز اول تهران بوديم، عيد ديدني هم رفتيم كه برايش خيلي جالب بود. فقط مشكل اينجا بود كه خيلي هم منتظر بود براي خودمان مهمان بيايد كه هيچ كس عيد ديدني خانه ما نيامد و اين قسمت انجام نشد! يك روز هم همراه با خانواده مادري پدرش برديمش پارك آب و آتش (به علت تعدد همراهان اين يك عدد بچه، نميشود اسم برد) كه آبش بود؛ ولي آتشش، احتمالا بهدليل قطع رايانه گاز، نبود! ا
بعد هم كه يك سفر يك هفتهاي با مامان فاطي و بابا هلاكو رفتيم كه خيلي خوش گذشت و البته همراه با دوره فشرده رادينشناسي پيشرفته براي آنها بود. احتمالا يك ماهي ماجرا براي تعريف كردن دارند! ا
آخر عيد هم فرصتي دست داد و دوستان قديمي را ديديم و روز در به در (همان سيزده بدر خودمان به نقل از رادين) هم با مانا و پدرجون رفتيم بيرون كه متاسفانه يادمان رفت براي وصول طلبهايمان از كارفرماهاي محترم، سبزه گره بزنيم. با توجه به اينكه بنده سر سفره هفت سين هم آنقدر دنبال آن بودم كه هفتتاي آييني را جور كنم كه سكه يادم رفت، نتيجه ميگيريم كه امسال بيچاره شديم! روز
و اما بعد از عيد: مهدكودك جديد + بيست روز ور دل مامان و بابا بودن= اشكهاي شبانه مهدكودك نميرم و اشكهاي صبحانه پيش مانا ميمونم. ا