Saturday, April 30, 2011

کلاس لگو

دو جلسه است که رادین به کلاس خلاقیت لگو می رود، همان لگوی معروف. حالا یکسری کلاس از 4 سال به بالا راه انداخته است که به ظاهر موفق هم بوده است. یک قصه برای بچه ها تعریف می کنند که مشکلی در آن وجود دارد. بعد بچه ها با توجه به خلاقیتشان راه حلش را با لگو درست می کنند. تا ببینیم نتیجه اش چه می شود!ا

پی نوشت: شامش را داشت به زور می خورد، بابایی بهش گفت که اگر می خواهی یک کم استراحت کن (!) و بقیه اش را گشنه ات شد، بخور. در حالیکه داشت از روی صندلی پرواز می کرد، گفت: "باشه، ولی فکر نکنم اصلا گشنه ام بشه"!ا

Wednesday, April 27, 2011

كيفيت

بهش گفتم داريم ميريم مهماني،‌ چند تا از ماشين‌هايت را بياور كه با دوستت بازي كني. گفت: "نه، اون دو تا بزرگا رو ميارم. كيفيتشون بهتره"!ا


پي‌نوشت: كيفيت يعني هر چيزي كه ارزش محصول را از نظر مشتري بالا ببرد. "وينس لومباردي"ا

Sunday, April 24, 2011

بهار امسال

امسال بهار خيلي بهاري است. باران و باد و هواي لطيف فراوان كه البته ديگر رو به گرمي دارد. پيش پاي اين پست هم يك رگبار خيلي بهاري زد كه كلي خوشمان آمد. ولي امان از خواب آلودگي سر صبح رادين. فقط گفتن اينكه خوب از امشب يك ساعت زودتر بخواب، بالاخره بيدارش مي‌كند! مثل اينكه ساعت فيزيولوژيك اين هم بدتر از من يك ساعت عقب است، بر عكس پدرش كه اصولا يكي دو ساعت جلو است. نتيجه مي‌گيريم كه آدم تنظيم در خانه ما وجود ندارد!ا

Friday, April 22, 2011

براي شروع هفته‌مان با تو

پسركم، بزرگ شده‌اي. اين بزرگ شدن را در حرف زدنت، بازي كردنت، استدلال كردنت و انتظاراتت از خودت و خودمان مي‌بينيم. وقتي بچه‌دار مي‌شوي، فكر مي‌كني ديگر نمي‌شود بيشتر از اين دوستش داشت، بس‌كه اين دوست داشتن بزرگ است و نمي‌داني هر بچه‌اي عشقي را كه با خود مي‌آورد، با بزرگتر شدن خودش بزرگترش مي‌كند.ا

Monday, April 18, 2011

Sunday, April 17, 2011

جهت يادآوري به خودم

همين ابتدا بگويم كه من بسيار زياد طرفدار تربيت هستم. ولي وقتي حدش را رعايت نكني، بيشتر بچه‌ات را عاصي مي‌كني تا تربيت. گاهي فكر مي‌كنم خيلي از فشارهايي كه به بچه‌مان مي‌آوريم، بيشتر براي اين است كه مردم از بچه‌مان خوششان بيايد. اين‌جور مواقع به نظرم بيشتر از بچه‌مان، خودمان را دوست داريم و دنبال مقبوليت براي خودمان هستيم. ا

Thursday, April 14, 2011

تولد دوستانه

دیروز اولین تولد دوستانه اش را رفت: تولد سام. خیلی هم بهش خوش گذشت. حدود چهارده تا پسر هشت ساله به اضافه رادین و رسا جمع جالبی بودند. جای همه عزیزان خالی! تفنگ بازی کردند، ایکس باکس بازی کردند، دعوا کردند، کشتی گرفتند، موقع باز کردن کادوها ریختند سرهمدیگر، .... راستی اگر جای من بودید و می دیدید رادین دست یک پسر تپل یک و نیم برابر خودش را گرفته است و دارد روی زمین می کشدش چه حالی می شدید؟!ا

nhداخل بادکنکها را پر از شکلات کرده بودند و قرار بود آخر مهمانی بترکانند و بچه ها شکلات ها را جمع کنند. حالا فکر می کنید وقتی نوبت این برنامه شد، رادین چه کار کرد؟ بکش بکش یک صندلی را آورد زیر بادکنکها که برود روی آن که دستش به بادکنکها برسد! آخرش هم وقتی بیشتر شکلاتها جمع شده بود و بقیه تقریبا با هم روی زمین درگیر شده بودند، آمد سراغ ظرف روی میز و تند و تند شکلاتهای ظرف را توی کیف من خالی کرد! عاشقشم!ا

Monday, April 11, 2011

آستين شلوار

براي تسليت‌گويي جايي رفته بوديم و رادين را پيش مانا گذاشته بوديم. وقتي دنبالش رفتم، شلوار پايش نبود و مانا در تعجب بود كه چطور پاچه‌هاي شلوار رادين خيس شده است. ازش مي‌پرسم و جواب مي‌دهد كه: "آب ليوانشون خيلي زياد بود (خودش آب ريخته بود براي خودش گويا)، ريخت رو زمين. من هم با آستين‌هاي شلوارم براشون خشك كردم"!ا

ژ

Wednesday, April 6, 2011

كشف جديد

دماغش را چسبانده است به ميز شيشه‌اي و قبل از اينكه بهش بگويم اين كار را نكند، مي‌گويد: "وقتي رو ميزا نگا مي‌كنيم، همه‌چي يه شكل ديگه ست. مصن (مصلا) الان من دارم نگا مي‌كنم، مي‌بينم يه گل نداريم، دو تا گل داريم!"ا

Monday, April 4, 2011

موضوع انشا: عيد خود را چگونه گذرانديد؟

از بدوبدوهاي قبلش فاكتور مي‌گيرم، چون قرار نيست غر بزنم. از حال و هواي شهر در روزهاي آخر سال هم به همچنين، چون اصولا در نوروز مشكلات نوستالژيك دوستان آن ور آبي به اندازه كافي بالا مي‌گيرد و نياز به يادآوري بيشتر ندارد!ا

كادوي عيد امسالش را رادونك خودش انتخاب كرد كه البته بعد از حدود نيم ساعت بالاخره موفق شد. از وقتي هم رسيديم خانه نمي‌تونست تحمل كنه عيد شه و احتمالا آخرين سالي هم شد كه خودش كادويش را انتخاب كرد! ا

چون چند روز اول تهران بوديم، عيد ديدني هم رفتيم كه برايش خيلي جالب بود. فقط مشكل اينجا بود كه خيلي هم منتظر بود براي خودمان مهمان بيايد كه هيچ كس عيد ديدني خانه ما نيامد و اين قسمت انجام نشد! يك روز هم همراه با خانواده مادري پدرش برديمش پارك آب و آتش (به علت تعدد همراهان اين يك عدد بچه، نمي‌شود اسم برد) كه آبش بود؛ ولي آتشش، احتمالا به‌دليل قطع رايانه‌ گاز، نبود! ا

بعد هم كه يك سفر يك هفته‌اي با مامان فاطي و بابا هلاكو رفتيم كه خيلي خوش گذشت و البته همراه با دوره فشرده رادين‌شناسي پيشرفته براي آنها بود. احتمالا يك ماهي ماجرا براي تعريف كردن دارند! ا


آخر عيد هم فرصتي دست داد و دوستان قديمي را ديديم و روز در به در (همان سيزده بدر خودمان به نقل از رادين) هم با مانا و پدرجون رفتيم بيرون كه متاسفانه يادمان رفت براي وصول طلب‌هايمان از كارفرماهاي محترم، سبزه گره بزنيم. با توجه به اينكه بنده سر سفره هفت سين هم آنقدر دنبال آن بودم كه هفت‌تاي آييني را جور كنم كه سكه يادم رفت، نتيجه مي‌گيريم كه امسال بيچاره شديم! روز

و اما بعد از عيد: مهدكودك جديد + بيست روز ور دل مامان و بابا بودن= اشكهاي شبانه مهدكودك نمي‌رم و اشكهاي صبحانه پيش مانا مي‌مونم. ا